صبح با شوق عجیبی از خواب بیدار شد، چند شبی بود خانه نمی‌آمد، گاهی نمی‌دانم چرا نگرانش نمی‌شوم، حسّ اعتماد مانند نور دلم را روشن می‌کند، حتّی آن روز باز دلواپسش نشدم.
با شور و شادی بیدار شد. با تعجّب پرسیدم دیشب اتّفاقی رخ داد؟ نکند آرزوها و تلاش‌هایتان نتیجه داد؟! بدون آنکه منتظر جواب بمانم ادامه دادم: وای! خدا را هزار مرتبه شکر، خدا سمیع و بصیر است، پسرم ایمان این را به ما اثبات می‌کند. با نگاهی سراسر شوق با لبخند‌ی همانند همیشه مهربان، با دستانی که چند صباحی‌ است بزرگ شده‌اند بازوهایم را فشرد و با صدایی سرشار از امید گفت: الله اکبر، اوست که بینا و شنواست اوست که هر شب ما را نظاره می‌کند، می‌دانم که جانب حقّ ایستاده‌ام مادرم، پس قلبمان باید استوار بماند، پیروزی از آن ماست حال اگر دنیا نمی‌تواند بفهمد. انگار ته قلبم خالی شد؛ دوباره پر از حسرت شدم، دوباره به یاد جنگ افتادم، آرام رو به قامت بلندش گفتم پسرم یعنی دیشب هیج اتفاقی نیفتاد؟!! پس این شادی تو برای چیست؟
نگاهش را از من دزدید خود را به پیدا کردن جوراب‌هایش مشغول کرد جوابم را که نداد، دنبالش را نگرفتم به آشپزخانه رفتم تا برایش سحری بیاورم، سینی غذا را آوردم جوراب‌هایش را پوشید، به پاهایش خیره شده بود جوراب‌هایش آنقدر پاره بودند که خنده‌ام گرفت جلویش نشستم و گفتم: پسر خوبم به جوراب‌های پاره‌ات فکر می‌کنی؟ سرش را بلند کرد و با لحنی عجیب گفت: مادرم تو مگر ما را پیروز نمی‌بینی؟
انگار اصلاً حرف‌هایم را نمی‌شنود در عالمی دگر سیر می‌کند، تمام وجودش ایمان بود و بس.
دست‌هایش را گرفتم به سمت سینی غذا کشیدمش گفتم: امروز قبل از رفتن لقمه‌ای غذا بخور تمام ماه مبارک را بدون سحری سرپا بودی قلب من را نشکن. با لبخندی گفت: مادر؛ کسی این روزها وقت غذا خوردن ندارد، باشد، به‌خاطر تو، لقمه‌ای برایم بگیردر راه خواهم خورد.
از پله‌ها با سرعت دوید که پسر رقیّه همسایه‌ی پایینی را صدا کند، من هم برایش لقمه گرفتم و صدایش کردم که لقمه‌اش را بگیرد، یک لنگه کفش به پا بالا آمد لقمه را گرفت و مانند همیشه پیشانی‌ام را بوسید و گفت: مادر دوست ندارم که هرگز دو بار صدایم کنی می‌خواهم بار اول کنارت باشم.
باز از پلّه‌ها به طرف پایین دوید من هم درب را بستم و به طرف اتاق دخترها رفتم که برای سحر بیدارشان کنم. محمّد روی زانوهایش جلوی درب ایستاده بود و صدایم می‌کرد: مادر مادر عزیزم. برگشتم همین ‌که مرا دید گفت: مادر می‌دانی چرا آنقدر خوشحالم؟! آمدم جوابت را بدهم، با لبخندی از ته قلبش گفت: مادر احساس می‌کنم امروز به آنچه دنبالش هستیم خواهیم رسید احساس می‌کنم دنیا اخوان را قبول خواهد کرد، امروز بار دیگر مُرسی را ریبس‌جمهور می‌کنیم، مادر، قلبم اینگونه می‌گوید. امروز پیروزی را لمس می‌کنم؛ و بسیار سریع بلند شد و رفت.
شوقی عجیب وجودم را فرا گرفت محمّد را آنقدر باور داشتم که احساسش برام عین حقیقت بود، بعد از لحظه‌ای تأمّل دنبالش تا پای پله‌ها رفتم؛ اما ندیدمش آرام گفتم: ان شاء الله پسرم همان خواهد شد که خیر است.
وقتی برگشتم لقمه‌ی غذایش دست نخورده کنار جا کفشی بود.
بعد از سحر به دخترها گفتم: من خسته‌ام می‌خوابم شما خانه را مرتب کنید.
در خواب محمّدم را دیدم بالای سرم نشسته بود و نگاهم می‌کرد، بلند شدم و رو به‌رویش نشستم. دستانم را گرفت حس عجیبی بود! انگار تمام وجودش آرامش بود. زیر لب با لهجه‌ای فصیح زمزمه می‌کرد: مادر باورم کن، مادر تنها نیستی، مادر دوستت دارم. دستی روی سرش کشیدم و گفتم محمّد آنهمه شادی صبح کجاست؟ با لبخند همیشگی‌اش با لحنی که سرتا سر ایمان بود جواب داد: مادر تا کنون آنقدر شادمان نبوده‌ام آمده‌ام تا از تو قولی بگیرم، دیر است مادر صدایم می‌کنند تو به من قول می‌دهی برای تمام مادرانی که تو و منش تو را به‌یاد خواهند آورد الگویی از استقامت شوی؟ نمی‌دانستم منظورش چیست! اما انگار بسیار وقتش تنگ بود. باز هم با لحنی که من تعجیلش را حس کنم حرفش را تکرار کرد. من هم برای آرام کردنش گفتم: آری فرزندم اگر لایق باشم. به ناگه پسرم با نوری جلوی چشمانم محو شد. نمی‌دانم چند ساعتی گذشت؛ اما می‌دانم آخرین خوابی بود که بدون دعا شروع شد.
با صدای دخترها بیدار شدم که از پنجره صدا می‌زدند ابوفاروق چه شده؟! چرا این‌گونه نگرانید؟ این جمعیت برای چه جمع شده‌اند؟ نمی‌دانم کی جلبابم را پوشیدم و چگونه پای پلّه‌ها دویدم، رقیّه چشمانش سرخ آتشین شده بود، بدنم سست شد، کرختی عجیبی وجودم را فرا گرفت، انگار بختکی ابدی بر قلبم حاکم شده بود،تمام وجودم را دلتنگی پر کرد در نگاه رقیّه غرق شدم با صدایی توأم با همدردی گفتم: رقیّه خدا جای حقّ نشسته پسر تو، پسر من هم بود، خدا بهشت را نصیبش کند، گویی چشمانم چشمه‌ای خشک در بیابانی گرم شده‌اند، دریغ از قطره‌ای که به پایین بچکد.
در درون قلبم احساس کردم بزرگ‌تر یا شاید بهتر بگویم در یک آن، چندین سال پیرتر شدم. احساس کردم بر روی شانه‌هایم سنگینی مسؤولیت فریاد می‌زند، سنگینی نگاه‌ها را احساس می‌کردم، رقیّه دستانم را گرفت و به سمت درب خروجی هدایتم کرد. وارد کوچه که شدیم صدایی در درونم مرا به خود فرا می‌خواند و می‌گفت: «امّ ‌سلمی» الگو باش الگو! برای چه نمی‌دانستم.
از دور جمعیتی جوان که نور تمام وجودشان را فرا گرفته بود، الله اکبر گویان وارد کوچه شدند، تابوتی محلی که تن بی‌جانی در آن خفته بود را بر روی شانه‌هایشان حمل می‌کردند و من آرام به رقیّه می‌گفتم: رقیّه آنان که شهید می‌شوند، مپندار که مرده‌اند آنان نزد پروردگارشان زنده‌اند و روزی می‌گیرند.
جوانان جلوی ما ایستادند به تابوت بالای سرشان نگاه می‌کردم که ناگهان عبدالباسط پسر رقیّه را دیدم که زیر تابوت را گرفته و اشک می‌ریخت.
تابوت را پایین گذاشتند، کفن را کنار زدم به‌راستی چهره‌اش انگار زنده بود، آری! تنها پسرم که برای آمدنش بیست سال صبر کردم، پسری که فقط بیست سال داشت در پیش نگاه اینهمه شاهد، شهید شده بود.
می‌خواستم فریاد بزنم، باورم نمی‌شد امروز و این دیدار آخرین دیدار ماست، جانم به جانش بسته بود، قلبم با نگاهش می‌تپید، مهربانی‌اش بی‌حدّ و حصر بود، کاش آنقدر خوب نبودی تا من این‌قدر بی‌قرار نمی‌شدم، او شهید بود و من مادرش می‌خواستم فریاد برآرم پسر معصوم من به کدامین گناه اینجا خفته است؟ دوست داستم نعره‌ای به معنای عشق به او بزنم؛ چهره‌ی معصومش را می‌نگریستم، خواستم بغضم را به دست فریاد دهم که شرم از حرمتش مرا ساکت کرد. آرام آتش درونم را ساکت کردم، که حرمت شهادتش را نشکنم، صدایش که گفت مادر امروز پیروز می‌شویم هنوز در گوشم بود، صدایش در گوشم می‌پیچید انگار قوّت قلبی بود برایم آرام پیشانیش را بوسیدم و حرفی ‌را که صبح نشنید در گوشش گفتم:
«ان شاء الله پسرم، حقّ همیشه پیروز است.»